ماجرای عابد و ابلیس
- ۰ نظر
- ۱۶ آبان ۹۳ ، ۰۸:۵۴
- ۳۶۴ نمایش
از گردنم بیفتی ان شاءالله
میگویند:پیرزنی بود سه پسر داشت و دو عروس اما پسر کوچکش هنوز زن نگرفته بود.این دوتا عروس هر روز به نوبت مادرشوهرشان را کول میگرفتند و کارهای خانه را به این شکل انجام میدادند چونکه میترسیدند اگر اورا زمین بگذارند و مواظب حال او نباشند پیرزن نفرین میکند و شوهرهایشان عاق والدین میشوند.
برادرها هرچه به برادر کوچکشان میگفتند تو هم زن بگیر تا اقلا کمی به زن های ما کمک کند و کار آنها سبک تر شود قبول نمیکرد و زیر بار نمی رفت برای اینکه می دید انصاف نیست که زن او هم مثل زن های دو برادرش به زحمت بیفتد یا نافرمانی بکند و باعث بشود که او عاق والدین بشود .
از قضا یک روز از کوچه ای می گذشت که دید دختر کثیفی با حال پریشان و موی ژولیده در خرابه ای نشسته،پیش خودش فکر کرد خوب است من این دختر را به زنی بگیرم تا از چند جهت ثواب کنم یکی اینکه این دختر را از پریشانی نجات میدهم چون که هرچه باشد به پشت گرفتن مادرم برایش سخت تر از این پریشانی نیست،دیگر اینکه زن برادرهایم کارشان سبک تر میشود.خلاصه به خواستگاری دختر رفت و او را به همسری گرفت.
با آمدن نو عروس کارها سبک تر شد اما او که می دید به کول گرفتن پیرزن و انجام دادن کارها سخت است به فکر چاره افتاد.
با مصلحت دیگران ازدواج کردن، در جهنم زیستن است. آرتور-شوپنهاور
ﻣﺎدرم ﻣﯿﮕﻔﺖ ﺷﻨﯿﺪم ﭘﺴﺮ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻮﻣﻦ اﺳﺖ. ﻧﻤﺎزش ﺗﺮک ﻧﻤﯽ ﺷﻮد زﯾﺎرت ﻋﺎﺷﻮرا ﻣﯽﺧﻮاﻧﺪ، روزﻩ ﻣﯿﮕﺮد، ﻣﺴﺠﺪ ﻣﯿﺮود … ﺧﯿﻠﯽ ﭘﺴﺮ ﺑﺎ ﺧﺪاﯾﯿﺴﺖ ﻟﺤﻈﻪ ای
دﻟﻢ ﮔﺮﻓﺖ … در دل ﻓﺮﯾﺎد زدم ﺑﺎور ﮐﻨﯿﺪ ﻣﻦ ﻫﻢ اﯾﻤﺎن دارم … ﻧﻤﺎز ﻧﻤﯿﺨﻮاﻧﻢ
وﻟﯽ ﻟﺒﺨﻨﺪ روی ﻟﺒﻬﺎی ﻣﺎدرم ﺧﺪا را ﺑﻪ ﯾﺎدم ﻣﯿﺎورد دﺳﺘﻬﺎی ﭘﯿﻨﻪ ﺑﺴﺘﻪ ﭘﺪرم را
دﺳﺘﻬﺎی ﺧﺪا ﻣﯿﺒﯿﻨﻢ … زﯾﺎرت ﻋﺎﺷﻮرا ﻧﻤﯿﺨﻮاﻧﻢ وﻟﯽ ﮔﺮﯾﻪ ﯾﺘﯿﻤﯽ در دﻟﻢ
ﻋﺎﺷﻮرا ﺑﺮﭘﺎ ﻣﯿﮑﻨﺪ …ﻧﻪ ﻣﻦ روزﻩ ﻧﻤﯿﮕﯿﺮم وﻟﯽ ﻫﺮ روز از آن دﺧﺘﺮک ﻓﺎل ﻓﺮوش،
ﻓﺎﻟﯽ را ﻣﯿﺨﺮم ﮐﻪ ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﻧﻤﯿﺨﻮاﻧﻢ ﻣﺴﺠﺪ ﻣﻦ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎدرﺑﺰرگ ﭘﯿﺮ و ﺗﻨﻬﺎﯾﻢ اﺳﺖ
ﮐﻪ ﺑﺎ دﯾﺪن ﻣﻦ ﮐﻠﯽ دﻟﺶ ﺷﺎد ﻣﯿﺸﻮد … ﺧﺪای ﻣﻦ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﻬﺮﺑﺎن دوﺳﺘﯽ اﺳﺖ ﮐﻪ در
ﻏﻤﻬﺎ ﺗﻨﻬﺎﯾﻢ ﻧﻤﯿﮕﺬارد …ﺑﺮای ﻣﻦ ﺗﻮﻟﺪ ﻫﺮ ﻧﻮزادی ﺗﻮﻟﺪ ﺧﺪاﺳﺖ و ﻫﺮ ﺑﻮﺳﻪ
ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ای ﺗﺠﻠﯽ او... ﻣﺎدرم، ﺧﺪای ﻣﻦ و ﺧﺪای ﭘﺴﺮ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﯾﮑﯿﺴﺖ … ﻓﻘﻂ ﻣﻦ ﺟﻮر
دﯾﮕﺮی او را ﻣﯿﺸﻨﺎﺳﻢ و ﺑﻪ او اﯾﻤﺎن دارم … ﺧﺪای ﻣﻦ دوﺳﺖ اﻧﺴﺎﻧﻬﺎﺳﺖ ﻧﻪ ﭘﺎدﺷﺎﻩ آﻧﻬﺎ...
گردآورنده: مهلا علی آبادی
بعد از آنکه عبدال.. ازبک خراسان را مورد تاخت و تاز قرار داد روزی در سیستان گذارش بر قبر رستم افتاد و از روی شماتت این بیت را خواند:
سر از خاک بردارو ایران ببین
به کام دلیران توران ببین
سپس گفت:نمیدانم اگر رستم اکنون قادر به گفتن بود چه میگفت؟
یکی از وزرای او که ایرانی نژاد بود گفت:اگر خشم نگیری بگویم.گفت بگو.
گفت اگر رستم قادر به گفتن بود می گفت:
چو بیشه تهی ماند از نره شیر
شغالان درآیند آنجا دلیر
"توماس ادیسون" در سال 1847 در خانواده ای متوسط و در شهر میلان به دنیا آمد.
از ابتداء کودکی کنجکاو و جستجوگر بود و در همان اوان نوجوانی دست به آزمایشات حیرت آوری می زد.وی با خواهرش آزمایشگاهی در زیرزمین خانه ی کوچکشان درست کرده بودند و پنهانی دست به آزمایشات کوچک و مهمی میزدند.معلمین وی از کنجکاوی های او به ستوه می آمدند و همیشه به پدر و مادرش شکایت ادیسون را میبردند.
وی بعد از مدتی توسط پدرش به میشیگان رفته و ابتدا به حرفه ی خبرنگاری و سپس دست به انتشار روزنامه زد.الکتریسیته موضوعی بود که فکر اورا همیشه به خود مشغول میکرد.او با اختراع فونوگراف و میکروفون توسط همان وسایل ساده و ابتدایی که در آزمایشگاه خانه اش بود به موفقیت بزرگی دست یافت.
او با اختراع لامپ که شاهکار اختراعات وی محسوب میگردد خدمتی بزرگ به مردم جهان نمود.
وی دوبار ازدواج کرد و حاصل آنها 5 فرزند بود.
از دیگر اختراعات او میتوان به:
"لکوموتیو برقی"
"پیل های بازگشتی"
"میکروفون"
"فیلم مخصوص دوربین فیلم برداری "و "باطری های قلیائی "اشاره کرد.
او در سال 1931 یعنی در 84سالگی چشم از جهان فرو بست.
انکار وجود خدا، به منزله ی انکار وجود انسان است. موریس-مترلینگ
میان ایمان و عقیده چهار انگشت فاصله است، ایمان چیزی است که میشنویم، یقین چیزی است که می بینیم و این فاصله چشم و گوش است. امام حسین(ع)