پایگاه مطالب علمی

وبلاگ دکتر مصطفی پارسا

پایگاه مطالب علمی

وبلاگ دکتر مصطفی پارسا

پایگاه مطالب علمی

مسئول وبلاگ: دکتر مصطفی پارسا

محبوب ترین مطالب

ضرب المثل

پنجشنبه, ۱۵ آبان ۱۳۹۳، ۱۱:۳۴ ق.ظ

از گردنم بیفتی ان شاءالله


میگویند:پیرزنی بود سه پسر داشت و دو عروس اما پسر کوچکش هنوز زن نگرفته بود.این دوتا عروس هر روز به نوبت مادرشوهرشان را کول میگرفتند و کارهای خانه را به این شکل انجام میدادند چونکه میترسیدند اگر اورا زمین بگذارند و مواظب حال او نباشند پیرزن نفرین میکند و شوهرهایشان عاق والدین میشوند.

برادرها هرچه به برادر کوچکشان میگفتند تو هم زن بگیر تا اقلا کمی به زن های ما کمک کند و کار آنها سبک تر شود قبول نمیکرد و زیر بار نمی رفت برای اینکه می دید انصاف نیست که زن او هم مثل زن های دو برادرش به زحمت بیفتد یا نافرمانی بکند و باعث بشود که او عاق والدین بشود .

از قضا یک روز از کوچه ای می گذشت که دید دختر کثیفی با حال پریشان و موی ژولیده در خرابه ای نشسته،پیش خودش فکر کرد خوب است من این دختر را به زنی بگیرم تا از چند جهت ثواب کنم یکی اینکه این دختر را از پریشانی نجات میدهم چون که هرچه باشد به پشت گرفتن مادرم  برایش سخت تر از این پریشانی نیست،دیگر اینکه زن برادرهایم کارشان سبک تر میشود.خلاصه به خواستگاری دختر رفت و او را به همسری گرفت.

با آمدن نو عروس کارها سبک تر شد اما او که می دید به کول گرفتن پیرزن و انجام دادن کارها سخت است به فکر چاره افتاد.یک روز که پسرها برای کار به صحرا رفته بودند دو عروس دیگر را صدا زد و ماجرا را با آنها در میان گذاشت.آنها نیز حاضر به همکاری با او شدند.نو عروس گفت امروز نوبت من است ک پیرزن را به دوش بگیرم و نان بپزم شما به بیرون بروید و  اندکی بعد بیایید و بگویید که نعش پدرم را بر پشت الاغی انداخته ، میبرند و دیگر کارتان نباشد.

همانطور که نوعروس گفته بود دو عروس دیگر آمدند و خبر را به او دادند

نوعروس از جایش بلند شد و شروع کرد شیون و خود را به در و دیوار کوبیدن پیرزن هرچه گفت مرا زمین بگذار او قبول نکرد.خلاصه آنقدر پیرزن را به این دیوار و آن دیوار زد که تمام بدنش خرد و خمیر شد و زبانش هم گرفت و از پشت عروس به زمین افتاد.غروب که پسرها برگشتند مادر را بر کول عروس ها ندیدند و ماجرا را پرسیدند:عروسها گفتند بعد از ظهر ناگهان زبانش بند آمد و ما او را در بستر خواباندیم.پسرها پرسیدند مادر چه شده:او ک دیگر زبانی برای گفتن نداشت با چشمانش به سینه اش و بعد به عروس کوچک اشاره کرد عروس هم طبق نقشه همه چیز را به نفع خود تمام میکرد و بدین ترتیب تمام جواهرات مادرشوهر را با تصدیق دو عروس دیگر به دست آورد و پیرزن بیچاره مرد.

  • موافقین ۱ مخالفین ۰
  • ۹۳/۰۸/۱۵
  • ۳۶۵ نمایش
  • مصطفی پارسا مقدم

نظرات (۱)

سلام علیکم :
به وبلاگ شوق وصال دعوت می شوید
با حدود دو ماه تاخیر در به روز کردن وبلاگ  این سایت شروع به گذاشتن مطالب بسیار ارزنده کرده است.
این وبلاگ با دو مطلب جدید منتظر شما دوستان و ایده هاتون  است .
وبلاگ شما هم بسیار عالی بود.
یا حق
 التماس دعای فراوان
منتظر شما دوستان هستیم

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی